آنی تکرار غریبانه ی روزها یت چگونه گذ شت وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بودبامن بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت,از تنهایی معصومانه ی دستهاآیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت و در گیرودار ملال آور دوران زندگیت حقیقت زلالی دریاچه ی نقرهای نهفته بود؟آنیاکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه یطلاییخورشید دوستی بسپاری و درآبیبیکران مهربانی ها به پرواز در آییو اینک آن شکفتن وسبزشدن در انتظار توستدر انتظار تو.....
آپلود نامحدود عکس و فایل |
ارسال توسط MASTER
آخرین مطالب